این روزا هیچیم خوب نیست ، بلا تکلیف بلا تکلیفم ! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، چند ساله اوضاع زندگیمون اصلا رو به راه نیست ... یه گره کوری افتاده توش که با دندون هم باز نمیشه ..! همش به خودم امید میدم میگم فردا درست می شه ، خوب می شه ، خدا کریمه !!! اما انگار نه انگار ... باز فردا همون آش و همون کاسه ... اصلا یه جمله ی معروف هست که میگه «هر روز ، بدتر از دیروز » راستش دیگه دارم به این جمله ایمان می یارم ! نه این که حالا از خدا شکایت داشته باشم بگم خدا این دیگه چه وضعشه ، نـــه ... اما خب واقعا چرا ؟! یعنی خدا نمیخواد ، یعنی دوست نداره که درست بشه ؟! گوشم هم از حرف های که دیگران واسه پاسخ به این سوال ها می خوان بهم بدن هم پر ِپره ... یعنی دیگه خسته شدم از جواب های کلیشه ای یه عده ! گاهی اوقات می گم ای کاش اونا فقط واسه یه لحظه ، فقط واسه یک لحظه جای من بودن که باز ببینم همین حرف ها و همین جواب ها رو بهم می دادن ..! من بد بُریدم ، بد ساکت شدم ... دیگه حرفی هم ازش نمی زنم و دوست هم ندارم برنم ! همین باعث شده بازیگر شم و دیگه خودم نباشم ! خیلی دوست داشتم خودم باشم ! خود ِخودم ..! ای آدما ، آهای مردم یه کاری کنید دیگران خودشون باشن :( ... اینا رو هم اینجا نمیگم واسه همدردی یا واسه دلسوزی ! اینارو اینجا میگم تا ثبت شن ! تا بمونه ... تا سالهای بعد باز بیام و بخونمشون ... تا بشه شناسنامه ی مَردی به رنگ زمستان نمی دونم ... شاید هم واقعا یه روز همه چیز درست شد ، میگن انسان به امید زنده اس ، به امید اون روز